عاشقش شدم
گفت : ” ممنو
است ”
آغوش خواستم…
گفت : ” ممنوع است ”
بوسه خواستم…
گفت : ” ممنوع است ”
نگاه خواستم…
گفت: “ ممنوع است ”
نفس خواستم…
گفت : ” ممنوع است “
… حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد
با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را
و …
چه ناسزاوار
عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،
نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،
به آرامی اشک می ریزد …
تمام تمنای من اما
سر برآوردن از این گور است
تا بگویم هنوز بیدارم…
ودست بردار از این عشق نیستم...
1391.12.14
تنـــــــــها بودن قدرت می خواهد ....
و این قـــــــــدرت را کسی به من داد ،
که روزی می گفت : تنهایت نمی گذارم ... !!! 
منتظر هیچ دستی
در هیچ جای این دنیا نباش …
اشکهایت را
با دستهای خودت پاک کن ؛
همه رهگذرند
کلاغ پـَر...؟؟
نه کلاغ را بگذاریم برای آخر ...
نگاهت پـَر ......
خاطراتت هم پـَر صدایت ؛
پـَـــر کلاغ پـَر..!؟؟
نه ؛ کلاغ را بگذاریم برای آخـــر ...
جوانی ام پـَر خاطراتم پــَر من هم ...
پــَـــــر حالا تو مانده ای و کلاغ ؛
که هیــــــــــــچ وقت به خانه ش نرسید